الیناالینا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

الینا خاطره خوش زندگیم

الینای خوشگلم نه ماهگیت مبارک

دختر عزیزم نه ماهگیت مبارک از هشتم اردیبهشت ماه شروع به چهار و دست پا رفتن کردی وقتی عزیزجون بهم گفتند خیلی خوشحال شدم هر وسیله ای که برات جالب می آید زود میری سراغش تا برداری بعضی وقتها دست به وسیله های خطرناک میزنی همش باید حواسم بهت باشه                عاشق این نشستنهاتم مامان قربونت بره                             ...
10 ارديبهشت 1393

عید سال 1393

  هر سال برای عید من و بابایی می رفتیم خونه مامان و آقا جون بابایی عید سال 92 من حامله بودم و امسال اولین سالی بود که با دختر دردانه ام می رفتیم 29 اسفند  پنج شنبه صبح زود راه افتادیم که بریم شیراز ، سال تحویل نو در  جاده شهرضا بودیم    سال نو الینای گلم مبارک، مامان انشاا... امسال سال خوبی برای عزیزتر از جانم باشه لحظه تحویل سال 93 ساعت 20:27:7 روز پنج شنبه بود حدودساعت 2 صبح آباده  رسیدیم آقاجون و ماماجونت ازدیدنت ذوق کرده بودند یه خورده باهات که بازی کردن رفتیم خوابیدیم صبح زود برای عید دیدنی مهمون اومده بود خونشون بدترین خاطره ای که تو زندگیم دارم مر...
2 ارديبهشت 1393

خریدهای عید

مامانی دو و سه هفته مونده به عید رفتم برای دخمل گلم خرید کردم فوری هم ازت عکس گرفتم     همین موقع ها بود که هر وقت به شما میگفتیم دست بزن الینا شروع به دست زدن می کردی تازگی ها هم شروع به بابا و مامان گفتن کردی ولی هنوز مبهم تلفظ می کنی  مامان فدای زبون شیرینت    راستی  لباسهات هم خیلی بهت میاد عین ماه شدی ...
2 ارديبهشت 1393

خرید لباس

  من و بابایی تو بهمن ماه یه سری لباس خونه برات خریدیم که با یه سریش عکس نازنیم گرفتم اونموقع تازه تو هفت ماه پا گذاشته بودی از دو و سه ماهگی هم فقط به دستهات نگاه می کردی بابایی ات هم بهت می گفت بابایی نترس دستهای قشنگی داری نگران نباش  ...
2 ارديبهشت 1393

چهارشنبه سوری

اولین چهارشنبه سوری که تو هشت ماهگی بودی یعنی تقریبا هفت ماه و 17 روزه بودی برای شام خونه عزیز جون دعوت بودیم برای خاله ات هم که نامزد بود براش عیدی آورده بودند چون ما عید میخواستیم بریم خونه مامانجون سفره هفت سین آماده نکرده بودم چند تا عکس در کنار کادوهای خاله جون از شما عکس گرفتم چون سال اسب بود مجسه هفت سین اسب بود   ماشاا.. انقدر شیطون شدی که یه جا هم ثابت نمی ایستی که از شما عکس بندازم همش میخواهی بری طرف وسایل که همه جا رو بریزی بهم  به زور حواستو به چیزهای دیگه پرت میکنیم    بابایی و من هم ی...
2 ارديبهشت 1393

همایش شیرخوارگان

  روز جمعه 17 آبانماه بود که من و عزیز جون و شما رو به همایش شیرخوارگان حسینی بردیم اونموقع شما سه ماه و هفت روز داشتی بابایی هم از دو روز قبل برات لباسهای سبز خریده بود اینم از عکسهاتون ...
1 ارديبهشت 1393

مسافرت به آباده

  از ده روزگی ات به بعد هر روز خونه عزیز جون می رفتیم سوار ماشین که می شدیم اگه بیدار بودی حتماً بیرون نگاه می کردی سرت بالا می بردی و به ساختمانها نگاه می کردی چقدر یعنی برات جالب بوده   چله ات که گذشت من و بابات تصمیم گرفتیم بریم آباده دیدن آقا جون و مامان جونت تقریبا 19 و 20 شهریور ماه بود بعد ثبت نام بابایت به دانشگاه حول و حوش 20 روز اونجا بودیم اونموقع هم دل درد های شدید داشتی و حسابی کلافه شده بودیم اونجا هم خیلی زحمت به مامان جون دادیم یادت باشه انشاا... که بزرگ شدی از زحماتشون سپاسگزاری کنی این عکس هم اونجا گرفتیم متاسفانه همین یه عکسو داری ...
1 ارديبهشت 1393

عکس های موقع خواب

دختر گلم امروز میخواهم عکسهایی که بیشتر از 22 روز نداشتی و موقع خواب از شما گرفتم را بذارم تا بعدها که خواستی نگاه کنی ببینی که چقدر کوچولو و ناز بودی         چهره معصومت موقع خواب تماشایی هست همیشه دستهاتو رو به بالا میگذاری       ...
1 ارديبهشت 1393
1